آوردهاند كه زاغی، گرگی و شغالی در خدمت شيری در جنگل بودند و مسكن ايشان در كنار جاده عام بود، شتر بازرگانی در آن حوالی از قطار شتران بازمانده بود و به طلب چرا به آن بيشه آمد، چون به نزديك شير رسيد چارهای جز تواضع و خدمت نديد، شير از او دلجویی كرد و از حال او پرسيد و به او گفت: "چه قصدی داری؟ آيا ميل داری مادامالعمر دراين جنگل در نزد ما باشی و روزگار را به خوشی و رفاه بگذرانی؟"، شتر جواب داد: "آن چه ملك فرمايد"، و بدين ترتيب شتر نيز مانند ساير حيوانات مقيم آن جنگل گشت.
روزی شير در طلب شكار میگشت، فيلي مست به او رسيد و با يكديگر درگير شدند و ازهر دو طرف مقاومت رفت و شيرمجروح و نالان به مكان خود بازگشت.
شير روزها از شكار بازماند و گرگ و زاغ و شغال هم كه از باقيمانده شكار شير رفع گرسنگی میكردند، بی غذا و گرسنه ماندند.
شير وقتی گرسنگی و ناتوانی آنان را ديد، گفت برويد و در اين نزديكی صيدی بجویید، تامن باهمين حالم بروم و صيدش كنم و شما از اين ناراحتی، ضعف و گرسنگی نجات دهم، ايشان به گوشهای رفتند و با يكديگر گفتند كه: "در اين جنگل اين شتر اجنبی و بيگانه است، در ميان ما چه فايدهای دارد، نه ما را انسی والفتی هست و نه ملك را از جانب او منفعتی، شير را بايد تشويق كنيم تا او را درهم بشكند و چند روز خوراك خود و ما را تامين نمايد."
شغال گفت: "اين كار را نمیتوانيم، چون شير به او امان داده و در خدمت خويش نگاه داشته است"، زاغ گفت: "رفع اين مانع با من، كاري میكنم شير از تامين شتر چشم بپوشد"، بدين قصد پيش شير رفت و بايستاد، شير پرسيد كه: "آيا شكاری وحيوانی در اين نزديكیها ديديد؟ تا در صدد شكار برآيم"،
پاسخ داد كه: "چشان همه ماها از شدت گرسنگی بينایی خود را از دست داده و چيزی نديديم تنها چارهای كه برای رفع گرسنگي و سير شدن شما و ما باقی مانده، اين است كه اين شتر در بين ما اجنبی است و ملك را نيز از و فايدهای نيست، بهتر از همه اين است كه او را درهم بشكنيد و ذات ملوكانه و ما بندگان چندين روز از گوشت او تغذيه كنيم."
شير گفت: "ای زاغ، از انصاف به دور است كه من چنين كاری كنم، زيرا من به او امان دادهام و خودم به او گفتهام كه در جنگل و در نزد ما بماند و عمر به آسودگی بگذراند، حال شكستن عهد وپيمان را به چه دليل جايز بشمرم؟"
زاغ گفت: "حقير اين نكته را میداند وليكن حكما گفتهاند «يك نفس را فدای اهل بيتي بايد كرد و اهل بيتی را فدای قبيلهای و قبيلهای را فدای شهری و شهری را فدای ذات ملك»، چون خطر پيش آيد عهد و پيمان از بين میرود."
شير سر در پيش افكند، زاغ رفت و به ياران خود گفت: "هرچند قدری تندی كرد، اما سرانجام رامش كردم، اكنون تدبير آن است كه به نزد شتر برويم و ناتوانی شير را به او بگوییم و به صورت اجتماع، همگی به نزد شير رويم و هريك از ما بگويد امروز از ملك میخواهيم كه منت دهد و چاشت خود را از گوشت ناقابل چاكر ترتيب دهد"، و با اين مقدمات شتر را فريفتند و به نزد شير رفتند.
قبل از همه زاغ گفت: "ملك را عمر دراز باد، صحت و سلامتي و بقای ما به صحت و سلامتی ذات ملوكانه وابسته است، اكنون كه ملك به واسطه كسالت و ناتوانی از شكار بازمانده است و تن و جان من اگر چه ضعيف است، فدای ذات شريف ملك باد، از مقام بزرگ سلطان حيوانات تقاضا دارم امروز ملك از گوشت من سدّ رمق نمايد و مرا فدای سلامتی و بقای خود سازد."
ديگران گفتند: "از خوردن جثه ضعف تو چه آيد و از گوشت توچه سيری؟ شغال هم به همين روش بياناتی كرد"، پاسخ دادند كه گوشت تو متعفن و بويناك است، طعمه ملك را نشايد.
گرگ هم در همين زمينه فصلی بگفت، ايشان گفتند: "گوشت گرگ خناق آورده و مانند زهر هلاهل باشد."
شتر بيچاره كه افسون آنان گول خورده بود به پای خود به نزد شير آمده بود، شروع به صحبت كرد و تعريف زيادی از پاكی و خوش خوراكی گوشت خود نمود.
همه با هم و يك صدا گفتند: "توراست میگویی و از روی سادگی عقيده و مهربانی زياد اين جملات را میگویی، به يك باره همگی به اجتماع به او پريدند و در وی افتادند و جسدش را پاره پاره كردند و شتر در دام افتاد و جان خود را بداد.
کتاب «داستانهای شیرین ایرانی»، به اهتمام اسمعیل شاهرودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر